ز بس بی تاب آن زلف پریشانم ، نمی دانم !
حبابم ، موج سرگردان طوفانم ؟ نمی دانم !!
حقیقت بود یا دور و تسلسل ، حلقه ی زلفت ؟؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم ، نمی دانم !
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو ...
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم ؟؟ نمی دانم !
چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم ...
چرا در خانه ی خود عین مهمانم ؟؟ نمی دانم !
ستاره می شمارم سالهای انتظارم را
هزار و سیصد و چندین و چندانم ؟؟ نمی دانم !!
نمی دانم ، بگو عشق تو از جانم چه می خواهد ؟؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم ؟ نمی دانم ...
نمی دانم به غیر از این نمی دانم ، چه می دانم ؟
نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم !
نوشته شده توسط
معتکف
86/12/15:: 5:57 صبح
|
() نظر